گربه متشخص

سالار فلاحيان
dr_salardr@yahoo.com


چند روز بود چشاش خيلي مي سوخت. ورم كرده بود. انگار كه يك هفته رد هم گريه كرده باشه.اما اون اهل اين حرفها نبود.

اونروز بعد از ظهر مثل همه بعد از ظهرهايي كه ظهرش با سر و صدا از خونه زده بود بيرون اومد دم در بزرگ حياط. بو كشيد. ديگه اصلن نمي شد به اين چشما اعتماد كرد. جايي رو خوب نمي ديد. اكثر وقتهايي هم كه خونه بود ترجيح مي داد يه جا لم بده و چشاش رو ببنده. نمي دونست چي شده. اما اونروز بعد از ظهر موقعي كه مي خواست از زير در رد شه بره توي خونه يه حس غريب داشت. چيزي كه تا اون وقت به ياد نداشت. رفت تو. در راهرو باز بود. راهش رو كشيد و رفت جلوي در آپارتمان دختره ايستاد. از موقعي كه چشم باز كرده بود همينجا بود.

يه كم سر و صدا كرد. هميشه با اولين ميويي كه راه مي انداخت دختره در رو باز مي كرد. بعضي وقتها هم پسره. اما دختره بهتر بود. هميشه فكر مي كرد مادرش بايد يه چيزي شبيه به اون بوده باشه. دختره هميشه بغلش مي كرد. با هاش حرف مي زد. بعد مي بردش جلوي در يخچال يه تيكه مرغ يا گوشت بر مي داشت مي ذاشت جلوش. اما مي دونست پسره حال اينكارا رو نداره. ترجيح مي داد هميشه دختره در رو باز كنه. بغلش كنه. اون هم خودش رو لوس كنه. ميو ميويي راه بياندازه يه چيزي بخوره و بعد جلوي شومينه لم بده.

دختره در رو باز كرد. چشماش خيلي مي سوخت. دختره رو ديگه نمي ديد. اما بوي اون رو حس مي كرد. دختره بغلش كرد. اما اينبار نبوسيدش. از وقتي كه چشاش اينطوري شده بود دختره كمتر بغلش مي كرد.

دختره بردش توي توالت. يه تيكه مرغ گذاشت جلوش. ميل نداشت. مث بقيه گربه ها نبود. خيلي ناز داشت. از چشاش مثل يه رودخونه آب مي اومد. رفت پشت در توالت ميو ميو كرد. صداي جيغ و داد دختر بزرگه رو شنيد. با دختر كوچيكه دعوا مي كرد. رفت يه گوشه قايم شد. از دختر بزرگه خيلي مي ترسيد.

.....

قبلن اين ماشين رو ديده بود اما هيچوقت سوارش نشده بود. هر دفعه كه توي خيابون بود و پسره سوار بر ماشين به طرف خونه مي اومد از سر گوچه دنبالش مي دويد. تعقيبش مي كرد. خودش خيلي لذت مي برد. فكر مي كرد پسره هم كلي خوشش اومده. اما اينبار سوار بر ماشين بود.

توي سبد بزرگ حس بدي بهش دست داده بود. از تاريكي اون تو مي ترسيد. حالش بد شده بود. فكر مي كرد مرده. يا شايد داره مي ميره. تشنه اش شده بود. مثل سگها زبونش رو در آورده بود و له له مي زد. جيغ مي كشيد و به در ديوار سبد چنگ مي زد. صداي گريه دختر كوچيكه رو مي شنيد. اما اينا مهم نبود. چشاش خيلي مي سوخت.

دختر كوچيكه در سبد رو باز كرد. خيلي عصباني شده بود. براش مهم نبود كه دختر كوچيكه اس يا بزرگه. بد جوري چنگش زد. تكوناي ماشين حالش رو بدتر مي كرد. . يك كم كه توي بغل دختر كوچيكه نشست حالش بهتر شد. چشاش صورت دختر رو نمي ديد. ميوي ضعيفي كرد. دختره نگاش نكرد. مث هميشه نبود.

.....
اون جا رو تا حالا نديده بود. پر از گوشت بود. بوي خون و آشغال گوشت مستش كرده بود. رد بوها رو گرفت. اينور و اونور مي رفت. يكي از بالا يه تيكه آشغال گوشت انداخت جلوش. نمي ديد كي بود. بوي آشنايي هم نداشت. با آشغال گوشت ور مي رفت. يكهو حس غريبي بهش دست داد. دنبال بوي دختر كوچيكه راه افتاد. رفت تا به جايي رسيد كه صداي آب مي اومد. سرش رو كرد بالا. چيزي نمي ديد. صداي بسته شدن در ماشين اومد. دود ماشينه توي هوا پيچيد. حالش بد شده بود. بوي دود گيجش كرد. رد بوي دختره رو گم كرده بود. برگشت سراغ آشغال گوشتش. ميل نداشت. حس غريبي به دلش افتاده بود. فكر مي كرد ديگه بوي دختره رو نميشنوه...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30439< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي